سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

پرنسسم 5 ماهه شد

سلام پرنسسم هیچ واژه ای رو برای توصیف احساسم پیدا نمی کنم. 150 روزگیت مبارک. پرنسسم دیگه بزرگ شده تا ماه پیش نمی دونست کیک چیه حالا می خواد بخورتش. ای بهترین، پاک ترین و ناب ترین هدیه خداوند عاشقت هستیم. چکاپ 5 ماهگی: وزن:6300 دور سر:41 البته من نمی دونم چرا دکترت قدت رو اندازه نمی گیره. شروع غذای کمکی با فرنی در هفته اول شروع قطره آهن ...
30 فروردين 1391

پایش رشد

سلام عزیزکم حدود 100 روزگی بود رفتیم برای پایش رشد. خیلی خوب بود. مشاورت گفته بود: - توی اتاق خودش بخوابه در رشد اعتماد به نفس و مستقل شدنش نقش داره. - تلویزیون نبینی چون باعث می شه دوران مدرسه حواست با کوچکترین صدا پرت بشه و تمرکزت کم بشه. - نذاریم به نور خیره بشی که البته الان خیلی کمتر شده. اونقدر حواست به این طرف و اون طرفه که نور رو نگاه نمی کنی. - انگشتتو می لیسی که طبیعیه تا دو سالگی ادامه داره. - باهات غلت زدن رو تمرین کنم که الان هزار ماشاله غلت که هیچی می خوای سینه خیز بری. امروز زنگ زدم به مشاورت گفت سینه خیز مال ماه ششمه. - گفت سی دی های بی بی انیشتین رو از یکسالگی به بعد براش بذار. چون سی دی ها ا...
27 فروردين 1391

مروری بر 90 (2)

سلام عسلکم  سه ماهه دوم زندگی تو دل مامان خیلی خوب بود.تازه شروع کردیم با هم خوش بگذرونیم. عاشق اون ضربه هات بودم خیلی خیلی ذوق زده شدم. دوستت دارم. ٢ تیر اولین عروسی که با هم رفتیم عروسی علیرضا و آناهیتا بود. کلی گشت و خرید برای ورود نوگلم 3 مرداد اولین ضربه های محکم(هفته 22) 15 مرداد تخت و کمد شما رو آوردن 16 مرداد تو دخملی سالم و سلامت تو هفته 24 وزن شما 700 گرم. قربونت برم. همیشه خوابهای صورتی می دیدم. اینم نتیجه اش. بابایی اونقدر خوشحال بود که نگو. شهریور ماه فقط خرید 16 شهریور دندونم شکست 27 شهریور مرخصی دائم گرفتم تا حسابی ازت مراقبت کنم. ...
21 فروردين 1391

سال خوشبختی

سلام دختر عزیزتر از جانم. امروز ١١ فرورودین سال ١٣٩١ است. مامانی تو این چند روز نتونست به روزنگار الکترونیکی پرنسس کوچولوی ما سر بزنه. آخه کامپیوتر ویروس گرفته بود و بابایی هم حسابی سرش شلوغ بود تا بالاخره امروز درستش کردم. امروز رفتیم برات تاب و روروک خریدیم. وقتی اومدیم خونه و گذاشتیمت توی تاب حسابی تعجب کرده بوده که کجا هستی و چطوری داری تکون میخوری. کنجکاوی و هیجان رو میشد از برق نگاهت دید. عصر هم که تو اون بارون بردیمت بیرون و با روروک برگشتیم و بعد از سرهم کردنش گذاشتیمت توی روروک  حسابی کنجکاوی و تعجب از توی چشمات پیدا بود. کمی که توش موندی رفتی سمت چیزاهای نزدیک که بر اساس غریزه سنی با چشیدن اونا رو امتحان کنی...
11 فروردين 1391
1